بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد

يك درنگ باهم!

قامت نجيب تو چه صادقانه سبز مي شود، چه عاشقانه، در خيال من!

و من اسير واژه هاي عارفانة توام!

چقدر با تو زمزمه كردم تمام راه را! از ابتدا تا انتها!

وقتيكه با هم عبور ميكرديم از كنار جاده هاي انديشه هاي سبز تو و تو برايم نجوا ميكردي لحظه هاي سرخ شكفتن را و من تدريجاً جوانه مي زدم و مي خنديدم!

و وقتي كه تو مي خنديدي انگار همة سرزمين وجودم جنگلي از خيزش سلولهاي مردة من ميشد و من دوباره زنده ميشدم! و من دوباره زنده مي شدم وقتيكه شهد گواراي بيداريت را قطره قطره در كام تشنة من ميچكاندي آشناي من!

وقتيكه با هم عبور ميكرديم از ان جاده اي كه تاريك بود ولي به صبح مي رسيد دستانم همچنان اسير دستان محبّت تو بود و قلبم در بند نگاههاي كلامت!

با هم از كنار ساحل طوفاني« بايدها و نبايدها » و « چگونه زيستن و چگونه ماندن و چگونه رفتن » مي گذشتيم و تو زندگي را برايم تفسير ميكردي! از « هبوط انسان »، « از شهيد و شهادت »! از علي(ع) و حسين(ع) و فاطمه(س)! با هم عبور ميكرديم از كنار جاده اي كه انتهايش بيداري بود و تو قطره قطره معاني ژرف پويايي و انسان را به كامم مي ريختي!

تو « دوست داشتن برتر از عشق»! تو مفاهيم « بازگشت به خويشتن خويش »، تو ترانه هاي عبور از لحظه هاي ترديد را برايم زمزمه ميكردي و من در ميان دستان سبز تو مي باليدم! و با هم مي گذشتيم از جاده هاي تنگ و تاريك و صخره اي! از كوره راههاي صعب العبور آن روزگار، و من مي ديدم كه از كلام تو نور مي چكيد و من تشنه آن را مي نوشيدم! و تو با فانوس دستانت جاده را مي گشودي و من در آن جاري ميشدم و ما همچنان مي رفتيم تا پشت ميله هاي زندان « عبرت» كه نه « موزة عبرت »! تا پشت همة تاريكيها، تا آغاز نور و روشنايي!

يادت هست تو مرا حتي تا پشت ميله هاي دخمه گاه عبرتها هم بردي!

يادت هست آن زمستان سرد، در آن سلولهاي سرد! با هم بوديم!

تو مرا با خودت تا هر كجا كه خواستي بردي! تا پشت ميله هاي آهنين شكنجه گاه شاه! نزديك عيد وقتيكه از زندان آزاد شدم بچه ها گفتند هيچ ميدانستي كه دكتر هم با تو آزاد شد؟!

نزديك عيد وقتيكه همة دنيا لباس بهار بر تن ميكرد، ما دوباره با هم در امتداد راهيكه با هم آغاز كرده بوديم، راه را ادامه داديم و تو سرانجام يكروز زيباترين پيامهايت را براي همة نسلها و در همة عصرها باراندي و آسمان زلال و جنگل سبز و درياي عميق انديشه هايت را به يادگار گذاشتي و در كنار ماناترين  زن تاريخ بشريت آرميدي و خودت شدي يك شهيد!

و حالا تو همان شهيدي هستي كه قلب تاريخي! و گفتي : همچنانكه قلب به رگهاي خشك اندام خون حيات و زندگي مي بخشد، شهيد نيز به اندامهاي خشك و مردة بي رمق جامعه، خون خويش را مي رساند!

و تو همچنان، بي وقفه خون حيات و زندگي به جوامع مي بخشي اي شهيد!

و من هنوز همچنان در ميان دستان تو طلوع مي كنم. دستان تو آسمانيست براي بارش شعرهايم و هنوز هم يكنفر ناگهان در من مي شكوفد و زنده ميشود و مرا نيز مي شكوفاند و زنده ميكند، مرا از تاريكيها و گمراهيها به خويشم باز ميگرداند، به خويشتن خويشم! به نور و روشنايي!

آي، اي ساكت ترين فرياد! با تو تا پشت ميله هاي اردوگاه آهنين دخمه هاي تاريك و سياه گذشتم! با تو تا عبور از گردنه هاي حيرت و هراس، با تو تا عبور از جاده هاي سخت و طوفاني، با تو تا عبور از تاريكيها گذشتم! با تو تا قله هاي سبز شكفتن، از تمام تشويشها و دغدغه ها گذشتم! با تو تا صبح رسيدم! با تو تا بلنداي قامت عشق رسيدم! دوباره مرا صدا بزن! من سخت در حيرتم! من سخت حيرانم! مرا دوباره بخوان!

من با تو تا خدا و محمد(ص) و علي(ع) و فاطمه(س) و حسن (ع) و حسين(ع) و...، من با تو تا چشمه هاي زلال نور و اخلاص، تا آسمانها و ستاره ها و كهكشانها رسيدم! اكنون مرا دوباره بخوان! مرا رها مكن!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 342
بازدید کل : 259364
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1